رخ زیبا ید بیضا دم عیسى دارى  

 آن چه خوبان همه دارند، تو تنها دارى 

  

بیش از هزار و چهارصد سال پیش در روز ۱۷ ربیع الاول (برابر ۲۵ آوریل ۵۷۰ میلادى ) کودکى در شهر مکّه چشم به جهان گشود. 

پدرش عبداللّه (۲۹) در بازگشت از شام در شهر یثرب (مدینه ) چشم از جهان فرو بست و به دیدار کودکش (محمّد) نایل نشد. زن عبداللّه مادر (محمّد)، آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود.

 

برابر رسم خانواده هاى بزرگ مکّه (آمنه ) پسر عزیزش ، محمّد را به دایه اى به نام حلیمه سپرد تا در بیابان گسترده و پاک و دور از آلودگیهاى شهر پرورش یابد. 

(حلیمه ) زن پاک سرشت مهربان با این کودک نازنین که قدمش در آن قبیله مایه خیر و برکت و افزونى شده بود؛ دلبستگى زیادى پیدا کرده بود. لحظه اى از پرستارى او غفلت نمى کرد. کسى نمى دانست این کودک یتیم که دایه هاى دیگر از گرفتنش پرهیز داشتند؛ روزى و روزگارى پیامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تا پایان روزگار با عظمت و بزرگى بر زبان میلیونها نفر مسلمان جهان و بر ماءذنه ها با صداى بلند برده خواهد شد، و مایه افتخار جهان و جهانیان خواهد بود.

 

(حلیمه ) بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمّد را که به سن پنج سالگىرسیده بود به مکه باز گردانید. دو سال بعد که (آمنه ) براى دیدار پدر و مادر وآرامگاه شوهرش عبداللّه به مدینه رفت ، فرزند دلبندش ‍ را نیز همراه برد. پس از یک ماه ، آمنه با کودکش به مکه برگشت ، امّا در بین راه ، در محلى به نام (ابواء) جان به جان آفرین تسلیم کرد، و محمّد در سن شش سالگى از پدر و مادر هر دو یتیم شد و رنج یتیمى در روح و جان لطیفش دو چندان اثر کرد.

 

سپس زنى به نام امّ ایمن این کودک یتیم ، این نوگل پژمرده باغ زندگى را همراه خود به مکه برد. این خواست خدا بود که این کودک در آغاز زندگى از پدر و مادر جدا شود، تا رنجهاى تلخ و جانکاه زندگى را در سرآغاز زندگانى بچشد و در بوته آزمایش قرار گیرد، تا در آینده ، رنجهاى انسانیت را به واقع لمس کند و حال محرومان را نیک دریابد.

 

از آن آغاز در دامان پدر بزرگش (عبدالمطلب ) پرورش یافت . 

(عبدالمطلب ) نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود که آثار بزرگى در پیشانى تابناکش ظاهر بود، مهربانى عمیقى نشان مى داد. دو سال بعد بر اثر درگذشت عبدالمطلب ، (محمّد) از سرپرستى پدر بزرگ نیز محروم شد. نگرانى (عبدالمطلب ) در واپسین دم زندگى به خاطر فرزند زاده عزیزش محمّد بود. به ناچار (محمّد) در سن هشت سالگى به خانه عموى خویش (ابوطالب ) رفت و تحت سرپرستى عمش قرار گرفت . (ابوطالب ) پدر (على ) بود.

 

(ابوطالب ) تا آخرین لحظه هاى عمرش ، یعنى تا چهل و چند سال با نهایت لطف و مهربانى ، از برادرزاده عزیزش پرستارى و حمایت کرد. 

حتى در سخت ترین و ناگوارترین پیشامدها که همه اشراف قریش و گردنکشان سیه دل ، براى نابودى (محمّد) دست در دست یک دیگر نهاده بودند، جان خود را براى حمایت برادرزاده اش سپر بلا کرد و از هیچ چیز نهراسید و ملامت ملامتگران را ناشنیده گرفت .

 

آرامش و وقار و سیماى متفکر (محمّد) از زمان نوجوانى در بین هم سن و سالهایش کاملا مشخص بود. به قدرى (ابوطالب ) او را دوست داشت که همیشه مى خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رویش کشد و نگذارد درد یتیمى او را آزار دهد.

 

در سن ۱۲ سالگى بود که عمویش ابوطالب او را همراهش به سفر تجارتى – که آن زمان در حجاز معمول بود – به شام برد. در همین سفر در محلى به نام (بصرى ) که از نواحى (سوریه فعلى ) بود، ابوطالب به (راهبى ) مسیحى که نام وى (بحیرا) بود برخورد کرد. بحیرا هنگام ملاقات (محمّد) – کودک ده یا دوازده ساله – از روى نشانه هایى که در کتابهاى مقدس خوانده بود، با اطمینان دریافت ، که این کودک همان پیغمبر آخرالزمان است .

 

باز هم براى اطمینان بیشتر او را به لات و عزى – که نام دو بت از بتهاى اهل مکه بود – سوگند داد که در آن چه از وى مى پرسد جز راست و درست بر زبانش نیاید. محمّد با اضطراب و ناراحتى گفت ، من این دو بت را که نام بردى دشمن دارم . مرا به خدا سوگند بده !

 

بحیرا یقین کرد که این کودک همان پیامبر بزرگوار خداست که به جز خدا به کسى و چیزى عقیده ندارد. بحیرا به ابوطالب سفارش زیاد کرد تا او را از شرّ دشمنان به ویژه یهودیان نگاهبانى کند، زیرا او در آینده ، ماموریت بزرگى به عهده خواهد گرفت .

 

(محمّد) دوران نوجوانى و جوانى را گذراند. در این دوران که براى افراد عادى ، سن ستیزه جویى و آلودگى به شهوت و هوسهاى زودگذر است ، براى محمّد جوان ، سنى بود همراه با پاکى ، راستى و امانت بى مانند بود. صدق لهجه ، راستى کردار، ملایمت و صبر و حوصله ، در تمام حرکاتش ‍ ظاهر و آشکار بود. از آلودگیهاى محیط آلوده مکه بر کنار، و دامنش از ناپاکى بت پرستى پاک و پاکیزه بود بحدى که موجب شگفتى همگان شده بود، آن اندازه مورد اعتماد بود که به (محمّد امین ) مشهور گردید، (امین ) یعنى درست کار و امانتدار.

 

در چهره محمّد از همان آغاز نوجوانى و جوانى آثار وقار و قدرت و شجاعت و نیرومندى آشکار بود. در سن پانزده سالگى در یکى از جنگهاى قریش با طایفه (هوازن ) شرکت داشت و تیرها را از عموهایش برطرف مى کرد. از این جا مى توان به قدرت روحى و جسمى محمّد پى برد.

 

این دلاورى بعدها در جنگهاى اسلام با درخشندگى هر چه بیشتر آشکار مى شود چنان که على (ع ) که خود از شجاعان روزگار بود درباره محمّد (ص ) گفت : 

(هر موقع کار در جبهه جنگ بر ما دشوار مى شد، به رسول خدا پناه مى بردیم و کسى از ما به دشمن از او نزدیکتر نبود)با این حال از جنگ و جدالهاى بیهوده و کودکانه پرهیز مى کرد.

 

عربستان در آن روزگار مرکز بت پرستى بود. افراد یا قبیله ها بتهایى از چوب و سنگ یا خرما مى ساختند و آنها را مى پرستیدند. محیط زندگى (محمّد) به فحشا و کارهاى زشت و مى خوارى و جنگ و ستیز آلوده بود؛ با این همه آلودگى محیط، محمّد هرگز به هیچ گناه و ناپاکى آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستى همچنان پاک ماند.

 

روزى ابوطالب به عباس که جوانترین عموهایش بود گفت : 

هیچ وقت نشنیده ام محمّد (ص ) دروغى بگوید و هرگز ندیده ام که با بچه ها در کوچه بازى کند.

 

از شگفتیهاى جهان بشریّت است که با آن همه بى عفتى و بودن زنان و مردان آلوده در آن دیار که حتى به کارهاى زشت خود افتخار مى کردند و زنان بدکار بر بالاى بام خانه خود بیرق نصب مى نمودند، محمّد (ص ) آن چنان پاک و پاکیزه زیست که هیچکس – حتى دشمنان – نتوانستند کوچکترین خرده اى بر او بگیرند. کیست که سیره و رفتار او را از کودکى تا جوانى و از جوانى تا پیرى بخواند و در برابر عظمت و پاکى روحى و جسمى او سر تعظیم فرود نیاورد؟!

 

یادى از پیمان جوانمردان یا (حلف الفضول )

 

در گذشته بین برخى از قبیله ها پیمانى به نام (حلف الفضول ) بود که پایه آن بر دفاع از حقوق افتادگان و بیچارگان بود و پایه گذاران آن کسانى بودند که اسمشان (فضل ) یا از ریشه (فضل ) بود. پیمانى که بعد عده اى از قریش بستند هدفى جز این نداشت .

 

یکى از ویژگیهاى این پیمان ، دفاع از مکه و مردم مکه بود در برابر دشمنان خارجى . امّا اگر کسى غیر از مردم مکه و هم پیمانهاى آنها در آن شهر زندگى مى کرد و ظلمى بر او وارد مى شد، کسى به دادش نمى رسید. اتفاقا روزى مردى از قبیله بنى اسد به مکه آمد تا اجناس خود را بفروشد. مردى از طایفه بن سهم کالاى او را خرید ولى قیمتش را به او نپرداخت . آن مرد مظلوم از قریش کمک خواست ، کسى به دادش نرسید. ناچار بر کوه ابوقبیس که در کنار خانه کعبه است ، بالا رفت و اشعارى درباره سرگذشت خود خواند و قریش را به یارى طلبید. دادخواهى او عده اى از جوانان قریش را تحت تاثیر قرار داد. ناچار در خانه عبداللّه پسر جدعان جمع شدند تا فکرى به حال آن مرد کنند. در همان خانه که حضرت محمّد (ص ) هم بود پیمان بستند، که نگذارند به هیچ کس ستمى شود – قیمت کالاى آن مرد را گرفتند و به او برگرداندند. بعدها پیامبر اکرم (ص ) از این پیمان ، به نیکى یاد مى کرد. از جمله فرمود: در خانه عبداللّه جدعان شاهد پیمانى شدم که اگر حالا هم (پس از بعثت به پیامبرى ) مرا به آن پیمان دعوت کنند قبول مى کنم . یعنى حالا نیز به عهد و پیمان خود وفا دارم .

 

محمّد (ص ) در سن بیست سالگى به این پیمان پیوست ؛ امّا پیش از آن – هم چنان که بعد از آن نیز – به اشخاص فقیر و بینوا و کودکان یتیم و زنانى که شوهرانشان را در جنگها از دست داده بودند؛ محبت بسیار مى کرد و هر چه مى توانست از کمک نسبت به محرومان خوددارى نمى نمود. 

پیوستن وى نیز به این پیمان چیزى جز علاقه به دستگیرى بینوایان و رفع ستم از مظلومان نبود.

 

ازدواج محمّد (ص )

 

وقتى امانت و درستى محمّد (ص ) زبان زد همگان شد، زن ثروتمندى از مردم مکه به نام خدیجه دختر خویلد که پیش از آن دوبار ازدواج کرده بود و ثروتى زیاد و عفت و تقوایى بى نظیر داشت ، خواست که محمّد (ص ) را براى تجارت به شام بفرستد و از سود بازرگانى خود سهمى به محمّد (ص ) بدهد. محمّد (ص ) این پیشنهاد را پذیرفت . خدیجه (میسره ) غلام خود را همراه محمّد (ص ) فرستاد.

 

وقتى (میسره ) و (محمّد) از سفر پرسود شام برگشتند، میسره گزارش سفر را جزء به جزء به خدیجه داد و از امانت و درستى محمّد (ص ) حکایتها گفت ؛ از جمله براى خدیجه تعریف کرد : وقتى به (بصرى ) رسیدیم ، امین براى استراحت زیر سایه درختى نشست . در این موقع ، چشم راهبى که در عبادتگاه خود بود به (امین ) افتاد. پیش من آمد و نام او را از من پرسید و سپس چنین گفت : این مرد که زیر درخت نشسته ، همان پیامبرى است که در (تورات ) و (انجیل ) درباره او مژده داده اند و من آنها را خوانده ام .

 

خدیجه شیفته امانت و صداقت محمّد (ص ) شد. چندى بعد خواستار ازدواج با محمّد گردید. محمّد (ص ) نیز این پیشنهاد را قبول کرد. در این موقع خدیجه چهل ساله بود و محمّد (ص ) بیست و پنج سال داشت .

 

خدیجه تمام ثروت خود را در اختیار محمّد (ص ) گذاشت و غلامانش را نیز بدو بخشید. محمّد (ص ) بی درنگ غلامانش را آزاد کرد و این اولین گام پیامبر در مبارزه با بردگى بود. محمّد (ص ) مى خواست در عمل نشان دهد که مى توان ساده و دور از هوسهاى زودگذر و بدون غلام و کنیز زندگى کرد. 

خانه خدیجه پیش از ازدواج پناهگاه بینوایان و تهیدستان بود. در موقع ازدواج هم کوچکترین تغییرى – از این لحاظ – در خانه خدیجه به وجود نیامد و هم چنان به بینوایان بذل و بخشش مى کردند.

 

حلیمه دایه حضرت محمّد (ص ) در سالهاى قحطى و بى بارانى به سراغ فرزند رضاعى اش محمّد (ص ) مى آمد. محمّد (ص ) عباى خود را زیر پاى او پهن مى کرد و به سخنان او گوش مى داد و موقع رفتن آن چه مى توانست به مادر رضاعى (دایه ) خود کمک مى کرد.

 

محمّد امین به جاى این که پس از در اختیار گرفتن ثروت خدیجه به وسوسه هاى زودگذر دچار شود جز در کار خیر و کمک به بینوایان قدمى بر نمى داشت و بیشتر اوقات فراغت را به خارج مکه مى رفت و مدتها در دامنه کوهها و میان غار مى نشست و در آثار صنع خدا و شگفتیهاى جهان خلقت به تفکر مى پرداخت و با خداى جهان به راز و نیاز سرگرم مى شد. سالها بدین منوال گذشت ، خدیجه همسر عزیز و با وفایش نیز مى دانست که هر وقت محمّد (ص ) در خانه نیست ، در (غار حرا) به سر مى برد. (غار حرا) در شمال مکه در بالاى کوهى قرار دارد که هم اکنون نیز مشتاقان بدان جا مى روند و خاکش را توتیاى چشم مى کنند. این نقطه دور از غوغاى شهر و بت پرستى و آلودگیها، جایى است که شاهد راز و نیازهاى محمّد (ص ) بوده است به خصوص در ماه رمضان که تمام ماه را محمّد (ص ) در آن جا بسر مى برد. این تخته سنگهاى سیاه و این غار، شاهد نزول (وحى ) و تابندگى انوار الهى بر قلب پاک (عزیز قریش ) بوده است . این همان کوه (جبل النور) است که هنوز هم نور افشانى مى کند.

 

آغاز بعثت 

 

محمّد امین (ص ) قبل از شب ۲۷ رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نیاز با آفریننده جهان مى پرداخت و در عالم خواب رؤ یاهایى مى دید راستین و برابر با عالم واقع . روح بزرگش براى پذیرش وحى – کم کم – آماده مى شد. در آن شب بزرگ جبرئیل فرشته وحى مامور شد آیاتى از قرآن را بر محمّد (ص ) بخواند و او را به مقام پیامبرى مفتخر سازد.

 

 (اقراء باسم ربک الذى خلق . خلق الانسان من علق . اقراء و ربک الا کرم . الذى علم بالقلم . علم الانسان ما لم یعلم .)  

یعنى : بخوان به نام پروردگارت که آفرید. او انسان را از خون بسته آفرید. بخوان به نام پروردگارت که گرامى تر و بزرگتر است . خدایى که نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آن چه را که نمى دانست .

 

محمّد (ص ) – از آن جا که امّى و درس ناخوانده بود – گفت : من توانایى خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که (لوح ) را بخواند. امّا همان جواب را شنید – در دفعه سوم – محمّد (ص ) احساس ‍ کرد مى تواند (لوحى ) را که در دست جبرئیل است بخواند. این آیات سرآغاز ماموریت بسیار توان فرسا و مشکلش بود. جبرئیل ماموریت خود را انجام داد و محمّد (ص ) نیز از کوه حرا پایین آمد و به سوى خانه خدیجه رفت . سرگذشت خود را براى همسر مهربانش باز گفت .

 

خدیجه دانست که ماموریت بزرگ (محمّد) آغاز شده . او را دلدارى و دلگرمى داد و گفت : بدون شک خداى مهربان بر تو بد روا نمى دارد زیرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستى و به بینوایان کمک مى کنى و ستمدیدگان را یارى مى نمایى .




تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:زندگنامه نبی اکرم ,
ارسال توسط Alirezaarefpoor

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 152
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 286
بازدید کل : 3237
تعداد مطالب : 128
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


' />